هدیه خانمهدیه خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

هدیه ی مامان و بابا

شروع محرم و 10 ماهو 13 روزگی هدیه

عزیز مامان سلام .امسال خیلی انتظار ماه محرمو می کشیدم و عجیب دوست داشتم زودتر از راه برسه شاید به خاطر وجود تو بوده . پارسال همین موقع ها شما تو شکمم بودی و من هر شب مراسم مسجد رو می رفتم و امسال هم اگر خدا قبول کنه و شما بزارید هر شب رفتم نمی دونم شبای دیگه میشه برم یا نه . امروز هم که جمعه بود و مراسم تعزیه ی علی اصغر . طبق معمول هر روز صبح که ساعت 8 بیدار میشی حالا هم بیدار شدی و تا آماده شدیم تقریبا ساعت یه ربع به 9 از خونه خارج شدیم . هیئت ثارا.. رفتیم هر سال اونجا میرم خیلی مراسماش عالین و خیلی خوب بود و شما هم فقط یکم اذیت کردی اونم فقط به خاطر خوابت بود که خداروشکر خوابت برد و یکم خوابیدی .خلاصه اینکه اونجا خیلی نی نی بود و برای همه ...
17 آبان 1392

9و نیم ماهگی هدیه گلی و اتفاقات مهم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام مامانم . قربون شکل ماهت بشم الان اومدم برات بنویسم بازم دیر اومدم هر وقت میام که برات بنویسم و می خوابونمت اصلا نمی خوابی انگار فکرمو می خونی و هر کار ی می کنم نمی خوابی الان هم تازه خوابیدی ولی می دونم اگه بفهمی دارم کاری می کنم بیدار می شی ناقلای مامام .از بس خوابت کمه و من هم خیلی خسته میشم مجبورم تا می خوابی منم بخوابم چون دچار کمبود خواب شدم کم خواب مامان  واممممممممممممممممممممما زندگی مامان اینار اومدم با کلی خبر . بعد از اون مدت که از پله ی آشپزخونه میومدی پایین نمی دونم به چه علت دیگه ترسیدی و نمیومدی به قول بابایی شاید من کاری کردم که تو می ترسی چون من خیلی می ترسم شاید منتقل شده ام...
11 آبان 1392

دهمین ماهگرد هدیه گلی و یه خبر خوب

این بار هم اومدم با یه خبر خوب از پیشرفتای دخمل گلم . هوووووووووووووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررررررررا .دختر نازم بالاخره تو 10 ماهگی با پاهای کوچیکت شروع کردی به راه رفتن . نمی دونی چقدر قشنگ راه می ری سعی می کنم کلی ازت فیلم بگیرم حیف که نمیشه تو وبلاگت بزرام البته شاید هم راهی پیدا کردم که بزارم . هر وقت راه می ری همه رو هیجان زده میکنی انقدر قشنگ راه می ری . آخه جوجه ی من با این قد کوچیکت چه عجله ای داشتی برا راه رفتن قربون پیشرفتات برم .روز اول دقیقا10 ماهگیت چند قدم راه رفتی و به همین ترتیب روزای دیگه بیشتر و بیشتر شد . روز اول از بغل من تو بغل بابا جون می رفتی شاید یک متر کمتر بعد یکم یکم بیشترش کردیم . حالا از او...
11 آبان 1392

و اما گردشای هدیه گلی

این مدت چون هوا خوبه بیرون رفتنمون یکم براه شده و با وجود تو که خیلی بیشتر خوش میگذره البته زیاد عکس نداریم ولی عکسایی که گرفتم ازت رو برات می زارم .   تو این عکس که شما و ثنا روی پای ریحانه و ریحانه روی پای باباش یعنی عمو امیره. اینجا هم که یه روز صبحانرو برده بودبم بیرون و عینک امیر رضا رو گذاشتیم رو چشمات نفسم. هدیه و ثنا در حال بازی  استخر توپا . ریحانه و هدیه گلی  و این هم نمایی از امیر رضای قلدر ( هدیه و ثنا کجان تا حسابشونو برسم )     ...
11 آبان 1392

پیدا شدن سومی و چهارمین مرواریدای هدیه گلی

با فاصله تقریبا دو هفته بعد از اون دندونات و با کلی بی تابی و اعتصاب غذا بالاخره مرواریدات پدیدار شدن مبارکت باشه عزیز مامان . ایشاله باهاشون بتونی غذاهای خوشمزه بخوری . اما گاجم نگیری جیگر گوشه . البته اگه با گاز گرفتن آروم میشی عیبی نداره نفس .  این عکس هم که بابا جون با ردرسر ازت گرفته ببخش یه طوریه فقط برا یادگاری گذاشتم عروسک مامان. این هم نمایی از دختر محجبه ی خودم .   ...
11 آبان 1392
1